يكي از فرزندان شيخ رجبعلي خياط نقل مي كند : شخصي از اهل هندوستان به نام « حا ج محمد » همه سا له يك ماه مي امد ايران . در راه مشهد براي نماز از قطار پياده مي شود و در گو شه اي به نماز مي ايستد ، مو قع حركت قطار هر چه دو ستش فر ياد مي زند كه : ( سوار شو ! قطار راه مي افتد!) اعتنا نمي كند و با قدرت روحي كه داشته ، نيم سا عت ما نع از حركت قطار مي شود وقتي از مشهد بر مي گردد و خدمت شيخ مي رسد ، جناب شيخ به او مي گو يد : هزار با استغفار من! گفت براي چه شيخ فر مود
كار خطايي كر دي !
گفت چه خطايي ؟ به زيا رت امام رضا (ع) رفتيم ، شما را هم دعا كرديم شيخ فر مود :
قطار را آ ن جا نگه داشتي خواستي بگو يي من بو دم كه ....! ديدي شيطان گو لت زد ، تو حق نداشتي چنين كني.!